همیشه برمیگشت. روزهای آفتابی، روزهای برفی، روزهای طوفانی. وقتی داشت در اوج آسمان با ابرها عشقبازی میکرد و وقتی بالهای خیسش مثل قلبش، روی جثهی کوچکش سنگینی میکرد و دلش برای پناهگاهش میتپید. هر چه که بود و نبود، همیشه برمیگشت.
چندوقتی بود که دیگر در چشمان دوستش، که البته او به خود میگفت صاحبش، انتظاری برای دیدنِ بزرگ و بزرگتر شدن آن نقطهی سیاه در آسمان و بعد کمی نزدیکتر، صدای بالها و باز هم نزدیکتر، صدای نفسهای آرام و خستهاش، دیده نمیشد.
چندوقتی بود که دیگر فکر میکرد خب همیشه برمیگردد، لازم نیست حتماً چشمم به راهش باشد و گردنم تا آخرین حد با بالهایش بالا برود.
چند وقتی بود که انگار، دیگر فقط یک نفر منتظر رسیدن بود، آن یک نفری که داشت برای برگشتن، از هست و نیستش میزد، از آزادیاش!
مگر نه آن که زور عشق به آزادی میچربید؟
یک روز صبح، پسر مثل همیشه رفت و قفس را برانداز کرد و چندتایی را بیرون آورد و رها کرد.
او اما انگار، این بار دوست نداشت پر بکشد، انگار حس میکرد این بار نباید برود، نباید... کز کرده بود گوشهی قفس و شاید نمیخواست آن روز چشمش هیچ چیز دیگری جز همانها که بود را ببیند.
فکر میکرد همیشه که نباید بهتر بشود. شاید باید فقط همانها را دو دستی، البته دو بالی، میچسبید!
شاید باید میماند. شاید میبایست فقط نگاهش میکرد، حتی از پشت میلهها. مگر نه آن که دیدن و بودنش کافی بود؟ مگر نه آن که فقط بودن کافی بود؟
ماند و نگاهش کرد، ماند و در چشمانش به دنبال زندگی گشت، ماند و هیچ ندید. هیچ ندید و ماند...
چند روزی تنها پرندهای بود که پر نمیزد، چند روزی تنها نگاهی بود که به آسمان نمیکشید. چند روزی چشمش فقط یک مقصد و مقصود داشت، چشمان مردهای که میخواست یک بار دیگر زنده ببیندشان.
پسرک اما، دیگر رمق نداشت. مینشست و نگاهش به نقطهای بود که هیچ نبیند؛ جایی که نه زمین را با همهی نداشتههایش ببیند و نه آسمان را با همهی داشتههایش.
کمکم انگار، هردو زندگی را فراموش کردند.
آن که میرفت، دیگر نمیرفت. اصلاً نمیخواست که برود. و آن که همه چیز در نگاهش جان میگرفت، دیگر نمیخواست ببیند.
هنوز پای حصارش مانده بود، پای میلههایی که آسمانش را تکهتکه می کرد. هنوز می خواست امیدوار باشد که زندگی را همانجا، روی همان زمین کج و کولهی غرق در اندوه پیدا کند.
زمزمهی شکستن تاریکی و برآمدن نور، دیگر برایش قصهی تازهای نمیگفت.
هر صبح به جای آماده کردن بال و پرش برای اوج گرفتن، خود را جمع و جور میکرد برای نشستن. میبایست به دوستش بفهماند که میخواهد بماند، که میخواهد بمانند! الان که وقت مردن نبود، بود؟
روزها و ماهها به کندی میگذشت و زندگی محوتر میشد. پسرک با هر نگاه پرندهاش، پاسخش را با نگاهی خیره میداد که گویی جوابی بود بر آن همه انتظار و امید، انگار واقعاً میخواست. مطمئن بود که میخواهد ولی نمیشد. زندگی در گیر و دار تعلیق نگاهشان، فقط میگذشت و زندهتر نمیشد. هیچ چیز جلوتر نمیرفت. همه چیز انگار، مدتها بود که متوقف شده بود.
دیگر حتی نمیدانست آیا هنوز راه رسیدن به دل آسمان را بلد است یا همه چیز پاک از یاد رفته؟
صدایش هر روز بیشتر در گلو خفه میشد و نگاهش از رونق افتاده بود. فکر میکرد شاید از اول هم قرار نبوده ناجی باشم، شاید اصلاً زورش را ندارم. شاید ضعیفتر از آنم که زندگی ببخشم.
داشت خسته میشد. ناامیدی او را در مشتش له میکرد و نگاه پسرک دیگر برای فرار از چنگ این غول بی شاخ و دم کافی نبود. کدام فرار؟ از واقعیت که نمیتوان فرار کرد.
یک روز چشمانش را باز کرد و باز دید که هیچ وعدهای به سرانجام نرسیده و هیچ نشانی از زندگی نیست، هنوز هم رنگ تازهای بر آن همه خاکستری ننشسته بود. هنوز هم...
آن هم بعد از آن همه درد، بعد از آن همه صبر، بعد از آن همه عشق، بعد از آن همه شوق، بعد از آن همه طلب. بعد از آن همه نرفتن و ندیدن و نشنیدن، بعد از آن همه ماندن و فقط ماندن. بعد از آن که آسمانش، مدتها بود که زمین شده بود!
رسیده بود به همان نقطهای که میترسید برسد. به همان اشکی که میترسید بچکد. به همان فریادی که میترسید بکشد. به همان عصیانی که میترسید سر برسد. به همان حوصلهای که میترسید سر برود.
به دوراهی! به انتخاب، به حسرت. به هولناکترین احساسی که میترسید ببیند.
یا باید میماند و چشمش را به روی همهی تازهها و تازگیها میبست. باید میپذیرفت که همین بود که هست، که همین است که بود، که همین خواهد ماند که ماند.
همه چیز در گرداب میماند و غرق نمیشد. میماند و نجات هم نمییافت.
نوری نبود ولی خب... شمعی بود که دورش بگردد و با هم بسوزند و تمام شوند.
یا این که باید همهی تازهها و قدیمیها و ساکنها و فرّارها را، همه را با هم، زمین میگذاشت و میپرید. همهی سنگینیاش را زمین میانداخت و میپرید. همهی اشکهایش را رود میکرد و میپرید. همهی قلبش را میکاشت و میپرید.
میرفت و این بار، فقط میرفت و میرفت.
میرفت تا شاید نبودنش کار نیمهتمامش را تمام کند، آن چه که بودنش نتوانست، خواست و نتوانست...
پرید و چشم پسر جهید. پرید و خیرگیاش لغزید. پرید و نگاهش ترسید، شاید پرنده هرگز نمیخواست زنده بودن او را، ترس، پدیدار کند. ولی خب... این هم زندگی است!
او دور میشد و پسر نزدیک.
اوج گرفت، دور تر از همیشه.
از همیشه بیشتر خود را به آغوش آسمان سپرد، فکر میکرد دلش تنگ آن آبی بیپایان است، ولی چرا حالا دلتنگتر بود؟
پسر زمزمه میکرد: همیشه برمیگشت...
صبا باقری / ۳۰ مردادماه ۱۴۰۴.